سرگرم کننده ی آفتابی

درخت جادویی

مسافری خسته که از راه دوری می آمد، به درختی رسید. تصمیم گرفت که در سایه ی آن قدری استراحت کند. با خودش فکر کرد چه خوب می شد اگر تخت خواب نرمی در آنجا بود. درخت آرزویش را براورده کرد. مسافر گفت:(( چقدر گرسنه هستم.)) میزی مملو از غذاهای لذیذ در برابرش آشکار شد.مرد روی تخت خوابید. با خودش گفت:(( اگر یک ببر گرسنه از اینجا بگذرد چه؟)) و ناگهان ببری ظاهر شد و او را درید.

مواظب درخت آرزوهای سرزمین وجودتان باشید...



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


کم فروش واقعی

مرد فقیری بود که همسرش کره درست می کرد و او آن ها را به یکی از بقّالی های شهر می فروخت، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویی درست می کرد. روزی مرد بقّال به اندازه های کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آن را وزن کند. هنگامی که آن ها را وزن کرد، اندازه ی هر کره 900 گرم بود. او از دست مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد گفت: دیگر از تو کره نمی خرم، کره های تو 900 گرم بود. مرد فقیر نارحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم. یک کیلو شکر از شما خریدم و آن را وزنه قرار دادیم.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


یکی از پسرانش

عابدی با تعدادی از شاگردانش از راهی می گذشت. نزدیک دروازه ی یک شهر با ردیفی از فروشندگان دوره گرد روبه رو شد که کنار جاده بساط خود را پهن کرده بودند و به رهگذران غذا و لباس و میوه می فروختند. عابد متوجّه شد که یکی از فروشندگان پیرزنی است که میوه های خود را در سبدی چیده و به خاطر قیمت مناسب و کیفیت میوه ها مردم بیشتری را به دور خود جمع کرده است. چند قدم بالاتر چند جوان میوه فروش بودند که کسی از آن ها خرید نمی کرد. ناگهان آن چند جوان طاقتشان تمام شد و با عصبانیّت سراغ پیرزن رفتند و با لگد سبد میوه های او را به گوشه ای پرتاب کردند و مانع کسب و کار او شدند. پیرزن هم که قدرت مقابله با آن  ها را نداشت مدام با صدای بلند می گفت: به زودی پسر رشیدش خواهد آمد و آنها را ادب خواهد کرد. عابد به سرعت نزد پیرزن رفت و با صدا ی بلند او را مادر خود خطاب کرد. سپس شروع کرد به جمع کردن میوه ها. میوه فروش های جوان تا این صحنه را دیدند با ترس و لرز وسایل خود را برداشتند و از آن جا دور شدند. بعد از مدّتی که دوباره مشتری ها دور پیرزن جمع شدند، عابد نزد شاگردانش برگشت و از آنها خواست تا به راه خود ادمه دهند. در طول راه شاگردی از عابد پرسید: آن پیرزن واقعا مادر شما بود؟ عابد لبخند زد و گفت: می توانست باشد. آن جوان ها هم می توانستند پسران او باشند . امّا حرص و طمع و خودخواهی باعث شده بود که آنها از یاد ببرند همه انسان ها اجزای یک پیکر هستند. خوب من هم می توانستم پسر او باشم.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد