سرگرم کننده ی آفتابی

علّت مشق بدخط

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا ..... !
دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...! اونوقت قول می دم مشقامو تمیز بنویسم ...!
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا... و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...!



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


بنده ی خدا

ایستاده و به ویترین فروشگاه نگاه می کرد
زنی در حال عبور اورا به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید
و گفت مواظب خودت باش
کودک :ببخشید خانم شما خدا هستید؟
لبخند زد و گفت :نه، یکی از بنده های خدا هستم
کودک :میدانستم با او نسبتی داری......



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


سوالهای کودک

پسر کوچکی بعدازبازگشت به خانواده ی خود ازآنهاخواست که یک عالم دین برای او حاضرکنند تا به ۳سوالی که داشت جواب بدهد
، بالاخره یک عالم دین برای ایشان پیدا کردندوبین دونفر صحبتهای زیر رد وبدل شد، پسربچه :شما کی هستی؟وآیا می توانی به سه سوال بنده باسخ دهی؟
معلم:من عبدالله، بنده ای ازبندگان خدا وبه سوالات شما جواب خواهم داد به امیدخدا، پسربچه:آیا شمامطمئنی جواب خواهی داد؟
چون اکثرعلما نتوانستند به سه سوال من پاسخ بدهند!!
معلم :تمام تلاشم را میکنم وباکمک خدا جواب میدهم. پسر بچه: ۳سوال دارم: س۱:آیا درحال حاضر خداوندی وجود دارد ؟
اگر وجود دارد شکل و قیافه ی آن را به من نشان بده؟؟ س۲:قضاوقدرجیست؟؟ س۳؟اگرشیطان از آتش خلقت شده است، پس برای چی او دراخرت در آتش انداخته خواهد شد چون بر ایشان تأثیری نخواهد گذاشت؟
معلم کشیده ی محکمی را به صورت پسربچه زد ، پسربچه گفت برای چی به من زدی وچه چیزی باعث شد که ازمن ناراحت وعصبانی شوی؟ معلم جواب داد که من ازدست شماعصبانی نشدم و این ضربه ای که به شمازدم جواب هر ۳سوال شماست. پسربچه: ولی من هیچی را نفهمیدم، معلم:بعد از اینکه شمارا زدم چه چیزی حس کردی؟؟
پسربچه: حس درد بر صورتم دارم، معلم: پس ایا اعتقاد داری که درد وألم موجود است؟
پسربچه :بله، معلم: پس آن رابه من نشان بده. پسربچه: نمیتوانم. معلم:این جواب اول من بود.همگی به وجود خداوند اعتقاد داریم ولی نمیتوانیم او راببینیم
.سپس اضاف کرد که ایا دیشب خواب دیدی که من تو را خواهم زد؟ پسربچه: نه، معلم:آیا گاهی به ذهنت اومد که من تو را روزی خواهم زد؟ پسربچه :نه. معلم :این قضا وقدربود.
سپس اضاف کرد :دستی که با آن تو را زدم از چه چیزی خلقت شده است؟ پسربچه: أز گل. معلم :وصورت تو ازچی ؟
پسربچه:باز از گل. معلم :چه چیزی حس کردی بعد ازینکه بهت زدم؟ پسربچه :حس درد وألم داشتم.
معلم :آفرین،پس دیدی چطور گل بر گل درد واردمیکند این بااراده خداانجام میشود، پس با اینکه شیطان از آتش خلقت شده ،أما اگرخدا خواست،



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


تصاویر متحرّک



:: موضوعات مرتبط: تصویر، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


ﻭﺻﯿﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﺮﮔﻢ :

ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﮔﻼﺏ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ ،
ﺑﺎ ﻋﻄﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻼﻗﻢ black car ﻗﺒﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺸﻮﺭﯾﺪ!
ﻧﮕﯿﺪ ﺍﯾﻦ
ﺭﺍﻧﯽ ﻫﻠﻮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎ
ﺭﺍﻧﯽ
ﺑﺸﻮﺭﯾﻤﺎﺍﺍ ،ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ، ﻣﻦ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﻫﺎ
ﺩﻝ ﺧﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ !
ﺧﺎﻧﻮﻣﺎﯼ ﻓﺎﻣﯿﻞ ، ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ
ﻗﺒﺮﻡ ﺟﯿﻎ ﻭ ﺩﺍﺩ ﻧﮑﻨﯿﺪ ،ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﻬﻤﻪ ﻭ
ﺷﻠﻮﻏﯽ
ﺑﺪﻡ ﻣﯿﻮﻣﺪ ! ﻣﺮﺩﻡ ، ﮔﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ !
ﻣﺮﺍﺳﻢ ﺧﺘﻢ ﻣﻦ ﺭﻭ
ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﻧﮕﯿﺮﯾﺪ!!!
ﻓﻘﻂ ﺁﻫﻨﮓ
ﻧﺮﻭ ﺭﺿﺎ ﺻﺎﺩﻗﯽ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ،ﻣﺮﺩﻡ ﻧﻢ ﻧﻢ ﺍﺷﮏ
ﺑﺮﯾﺰﻥ ... !!!
ﺗﻮﯼ ﺩﺭﺍﯾﻮ E ﻟﭗ ﺗﺎﭘﻢ ﻋﮑﺲ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺧﻮﺭﺍﮎ
ﺍﻋﻼﻣﯿﻪ ،ﻋﮑﺲ ﭘﺮﺳﻨﻠﯽ ﻧﺰﺍﺭﯾﺪﺍﺍ ، ﺍﻭﻧﺎ ﺟﻠﺐ ﺗﺮﺣﻢ
ﻧﻤﯽﮐﻨﻪ ! ...
ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﺳﺎﻧﺪﯾﺲ
ﻣﺎﻧﺪﯾﺲ ﺩﺳﺖ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻧﺪﯾﺪﺍﺍﺍﺍ ..... ﺳﺎﻧﺪﯾﺲ ﺧﯿﻠﯽ
ﺑﺪﻩ،ﺗﻪ
ﺁﺑﺮﻭﺭﯾﺰﯾﻪ،ﺍﮔﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﯽ ﺑﺪﯾﺪ،ﻗﻬﻮﻩ ﯾﺎ
ﻧﺴﮑﺎﻓﻪ
ﺑﺪﯾﺪ ......
ﺭﻭﯼ ﺧﺮﻣﺎ ﻫﺎ ﭘﻮﺩﺭ ﻧﺎﺭﮔﯿﻞ ﻧﺮﯾﺰﯾﺪ ، ﻫﻢ ﺷﮑﻠﺶ
ﺧﺰ ﻣﯿﺸﻪ ، ﻫﻢ ﺑﺪ ﻣﺰﻩ ﻣﯿﺸﻪ ! ﻫﻤﻮﻥ ﮔﺮﺩﻭ ﺑﺰﺍﺭﯾﺪ
ﻻﺵ
ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﺪﻩ !
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﮑﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻦ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺸﻮﻥ ﭘﺎﯼ
ﺳﯿﺒﻪ، ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺎﮐﻼﺳﻦ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﺪﯾﺪ ....... ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﺰﺋﯿﻦ
ﺣﻠﻮﺍ
ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺏ ﻭ ﺻﺎﺑﻮﻥ ﺑﺸﻮﯾﯿﺪ !!!!
ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﺳﺮ
ﺧﺎﮐﻢ ﻧﯿﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯾﻪ ﺗﺮﺍﻓــــﯿﮏ .......
ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮐﻢ ﺑﺎ ﻭﯾﭽﺘﻢ ﺭﻭ ﭘﺎﮎ ﻧﮑﻨﯿﺪ ، ﮔﻬﮕﺪﺍﺭﯼ
ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭘﺴﺖ ﺑﺪﯾﺪ ﺑﯿﺎﺩ ﺑﺎﻻ ،
ﺟﯿﮕﺮ ﺭﻓﯿﻘﺎﻡ ﮐﺒﺎﺏ ﺷﻪ !
ﺑﻪ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﺑﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺗﮑﺴﺖ
ﻫﺎﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﺮﺍﻡ ﺑﮕﻦ |: ﻣﺜﻼ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺩﯾﺪﻥ ﻗﺒﺮﻡ
ﺑﮕﻦ : ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻧﻮ ﻣﺒﺎﺭﮎ !
ﺷﺎﯾﻌﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﻣﺮﮔﺶ ﺑﻬﺶ ﺍﻟﻬﺎﻡ
ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻤﺮﻩ ! !!! ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﺎﻟﻮﮒ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮ
ﺑﻪ ﺗﻦ ﺳﯿﺦ
ﻣﯽ ﮐﻨﻪ ﻫﺎﺍﺍ .... !!
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺎﮎ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﯾﮏ ﺑﯿﻞ ﮐﻮﭼﮏ
ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ، ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍ ﯾﺘﺎﻥ ﺗﻨﮓ ﺷﺪ
ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﯿﺎﻡ ﭘﯿﺸﺘﻮﻥ ¡¡¡
♡♡♡
ﺭﻭﺣﻢ ﺷﺎﺩ ﻭ ﯾﺎﺩﻡ ﮔﺮﺍﻣﯽ



:: موضوعات مرتبط: طنز، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


طبیعت انسان

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما
عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر
او را نیش زد. رهگذری او را دید و پرسید برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات میدهی “. مرد
پاسخ داد: “این طبیعت عقرب است که نیشبزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


جوانمردی

جوانی درمانده در بیابان میرفت که پیرمردی را دید ...........
پیرمرد به او آب و غذا داد و او در کنار آتش تا صبح خوابید
صبح مرد جوان اسب او را دزدید و رفت و پیرمرد فریاد زد :"""""""از این ماجرا با کسی سخن مگو""""""""""
چوان گفت :چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
پیرمرد گفت:"""""""تا جوانمردی از میان نرود """"""""
جوان از حرکت باز ایستاد..



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


درخت گردو

شخصی زیر درخت گردو ایستاده بود و میگفت:همه این کارهای دنیا درست است فقط نمیفهمم چرا گردوی به این کوچکی بالای این درخت بزرگ قرار دارد ولی هندوانه به آن بزرگی لای بته های کوچک!!!
همین طور که داشت با خودش حرف میزد .....
ناگهان بادی وزید و گردویی روی صورتش افتاد و بینی اش خون آمد او به خودش گفت:""""""خدا را شکر""""""
اگر یک هندوانه بالای درخت بود دیگر چیزی از من باقی نمی ماند.....



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


بکگراند گل رز زیبا



:: موضوعات مرتبط: تصویر، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


جواب دندان شکن دانشجو

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.

استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.

استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.

استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت: با این وصف خدا وجود ندارد.

دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.

آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟

وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد!



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی