سرگرم کننده ی آفتابی

طنز نوشته های جدید

1-اقا امروز یک کتاب از تموم تجربه های خونه تکانی نوشتم میخوام منتشر کنم

2-ﺑـﻪ ﺳـﻼﻣﺘﯽ
ﺍﻭﻥ ﭘﺴـﺮﯼ ﮐـﻪ ﻭﻗﺘـﯽ ﻧﺼـﻔﻪ ﺷـﺐ ﺗـﻮﮐﻮﭼـﻪ ﺗـﺎﺭﯾﮏ، ﺩﯾـﺪ ﯾـﻪ
ﺩﺧـﺘﺮ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﺭﻭﺑـﺮﻭﺵ ﻣﯿـﺎﺩ، ﻣﺮﺩﻭﻧﮕـﯿﺶ ﺭﻭ ﯾـﺎﺩﺵ ﻧﺮﻓـﺖ ﻭ
ﺳـﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻﮔـﺮﻓﺖ ﻭﭼـﻨﺎﻥ ﮔﻔـﺖ : ﭘﺨﺨﺨﺨﺨﺦ ! ﮐﻪ ﺩﺧـﺘﺮﻩ ﺍﺯﺗﺮﺱ ﺳـﻪ
ﮐﯿـﻠﻮ ﺭﯾـﺪ ﺑـﻪ ﺧـﻮﺩﺵ ﺑﻌـﺪﺵ ﺩﺭﺟـﺎ ﺳـﮑﺘﻪ ﮐـﺮﺩ !
ﻭﺍﻻ ﺑﺨـﺪﺍ ﺍﺻـﻦ ﭼـﻪ ﻣـﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﯾـﻪ ﺩﺧـﺘﺮ ﺗﺎﻧﺼـﻔﻪ ﺷـﺐ ﺗﻮﮐـﻮﭼـﻪﻫﺎ
ﭘﺮﺳـﻪ ﺑﺰﻧـﻪ؟

3-خدایا برو تو کنترل پنل زندگی من…قسمت لایف ستینگ!!!
گزینه شانس رو اکتیو کن..
اگه نمیکنی هم کلا” شات داون کن راحت شیم!

4-امسال با این گرونی فک نکنم بتونیم بریم مسافرت برای همین میرم یه نقشه بگیرم تا بیارم بازش کنم وهر روز عید رو روی یه شهرش بشینیم

5-اینایی که میگن ما میریم جهنم
اینا همونایی هستن که همیشه میگفتن
” درس نـــــخونـــــدیــــــــــم “ولی نـــــمرشون بیـــــست میشد

 6-تو ایــن فکــرم کــه برا بالشتــم ی آرایشــگاه بــاز کنــم. 
هــر روز کــه پــا میشــم ی مــدل جدیــد بــه موهــام میــده

7-بزرگترین دروغ سال همیشه اینه که میگن:
.
.
.
.
.
.
مدارس تا 28 اسفند بازه

8-میدونید قهرمان کیه ؟؟؟
.
.
.
.
.
.
.
قهرمان اونیه که آدامس اوکالیپتوس میخوره بعد روش آب میخوره



:: موضوعات مرتبط: طنز، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


مطالب طنز

1-آقا یه هفته است می خوام برم دستشویی،
سوسکه نشسته اون تو میگه اگه بیای تو با دمپایی میزنم تو سرت.!

2-از وقتي فهميدم كارايي كه به فردا ميندازم هرگز انجام نميدم
.
.
.
ميندازمشون به پس فردا...!

3-ﺗﻮ TV ﺗﺒﻠﯿــﻐﺎﺕ ﻣﯿﮑﻨﻦ
LG ﺑﻪ ﻣﺸــﺘﺮﯾﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﺯﺍﯼ ﻫــﺮ ﮔﻞ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺗﻮ ﺟـﺎﻡ
ﺟﻬﺎﻧــﯽ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﻣﯿﺪﻩ
 ﺑﮕــﻮ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﻧﻤـﯿﺪﻡ ﺧﻮﺩﺗُﻮ ﺭﺍﺣــﺖ ﮐﻦ

4-غضنفر تراکتور میخره ، روشنش میکنه ، هر کاری میکنه نمیتونه خاموشش کنه میبنددش به درخت

5-غضنفر رو میخواستن اعدام کنن بهش میگن خودت انتخاب کن،اعدام ،تیرباران یا اتاق گاز، غضنفر میگه اتاق گاز ،میبرنش تو ی اتاق گاز نگاه میکنه میبینه اتاق سقف نداره میخنده میگه اتاقتون که سقف نداره ،میگن وقتی کپسول گاز از بالا افتاد تو سرت میفهمی .

6-داخل این عصر تکنولژی تو مالزی هواپیما گم میشه
اونوقت وقتی من بچه بودم بابام منو به خاطر گم کردن مدادم 2 شبانه روز کتک میزد

7-آیا میدانستید 1251455 نفر آدم دچار تنبلی مزمن هستند.
یکیشونم خودتی که حتی تعداد اونارو نخوندی.

8-آدما وقتی از دستشویی میان بیرون حرفای تازه ای واسه گفتن دارن، غالبا هم با این کلمه شروع می کنن:”راستی ی ی ی”!!

 

 



:: موضوعات مرتبط: طنز، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


مشت بزرگتر!

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.»
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد. مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمی‌خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟»
بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟»
دخترک با خنده ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!»



:: موضوعات مرتبط: طنز، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


پیشرفت عالم

عالمی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت، همه مسحور گفته هایش می شدند. همه، به جز یکنفر ، که همیشه با تفسیرهای او مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد. بقیه از او به خشم می آمدند، اما کاری از دستشان بر نمی آمد.

روزی او  درگذشت. در مراسم خاکسپاری، مردم متوجه شدند که مرد عالم به شدت اندوهگین است.

یکی پرسید: «چرا این قدر ناراحتید؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد!»

مرد عالم پاسخ داد: «من برای دوستی که اینک در بهشت است، ناراحت نیستم. من برای خودم ناراحتم. وقتی همه به من احترام می گذاشتند، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم. حالا رفته، شاید از رشد باز بمانم.»



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


پاسخ وزیر خردمند

روزی حاکم شهری دستور داد تا باغبان قصر را در میدان شهر گردن بزنند. وزیر حاکم که مردی خردمند بود پیش حاکم رفت تا علت را جویا شود و جان باغبان بیچاره را نجات دهد.

وزیر پس از انجام تشریفات معمول پرسید: «حاکم به سلامت باد، چه گناهی از این نگون بخت سر زده که چنین عقوبتی بر او رواست؟»

حاکم با نگاهی خشمگین به وزیر گفت: «این نگون بخت که می گویی چند باریست که وقتی دزدان، به قصر دست درازی می کنند و از دیوار باغ راه فرار می جویند، هر چه در پی دزدان می دود بدانها نمی رسد. بار اول و دوم و سوم را بخشیدیم، ولی به حتم او را عمدی در کار است. تردید ندارم که این باغبان رفیق قافله و شریک دزدان است.»

وزیر از شنیدن این موضوع لبخندی زد و گفت: «نه این مرد باغبان و نه هیچ باغبان دیگری دزدان را دست نتوان یافت. چون او برای حاکم می دود و دزدان برای خود.»

حاکم از پاسخ وزیر خوشش آمد و از خون باغبان گذشت.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


خر ملانصرالدین

يه روز ملانصرالدين و دوستش دوتا خر ميخرن.
دوست ملا ميگه: چه طوري بفهميم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟
ملا ميگه خوب من يه گوش خرم رو ميبرم اوني که يه گوش داره مال من اوني هم که دو گوش داره مال تو.!
فرداش ميبينن خر ملا گوش اون يکي خره رو از سر حسادت خورده!!!
دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من جفت گوش خرمو ميبرم!!!
فرداش ميبينن بازم قضيه ديروزيه...
دوست ملا ميگه :حالا چيکار کنيم ملا ميگه: من دم خرمو ميبرم! فرداش بازم قضيه ديروزي ميشه.. دوست ملا با عصبانيت ميگه: حالا چيکار کنيم ملانصرالدين هم ميگه:عيبي نداره خب حالا خر سفيده مال تو خر سياه مال من!!



:: موضوعات مرتبط: طنز، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


داستان دیوار

مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه اورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دوید و گفت:مامان مامان! وقتی من در حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد،برادرم با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید نقاشی کرد!مادر عصبانی به اتاق پسر کوچک رفت،پسر کوچک از ترس زیر تخت قایم شده بود،مادر فریاد زد:تو پسر خیلی بدی هستی.و تمام ماژیک هایش را در سطل اشغال ریخت.پسر کوچک از غصه گریه کرد.10دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت.پسرش روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:مادر دوست دارم.مادر در حالی که اشک می ریخت به اشپزخانه برگشت و یک قاب خالی اورد و ان را دور قلب اویزان کرد.تابلوی قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


آروم باش!

یه پیرمرد با نوه اش رفته بود خرید،پسر هی بهونه میگرفت.پیرمرد میگفت:اروم باش فرهاد،اروم باش عزیزم!جلوی قفسه ی خوراکی ها،پسر خودشو زد زمین و شروع کرد به داد و بیداد...پیرمرد گفت:اروم فرهادجان،دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه،دم صندوق پسر چرخ دستی رو کشید،چندتا از جنسا افتاد رو زمین،پیرمرد باز گفت:فرهاد اروم!تموم شد،دیگه داریم میریم!شخص سومی که این رفتا رو دیده بود،از کوره در رفت،بیرون رفت و بهش گفت :اقا کارت خیلی درسته این همه اذیتت کرد فقط بهش گفتی فرهاد اروم باش!پیرمرد رهگذر را نگاه کرد و گفت:عزیزم،فرهاد اسم منه!...نوه ام اسمش سیامکه.



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


هرآنچه از من برمی اید

گنجشکی به آب نزدیک می شد و بر می گشت پرسیدند:چه میکنی؟؟؟
گفت:در این نزدیکی چشمه هست و من نوکم را پرآب می کنم و روی آتش می ریزم ..گفتند:حجم آتش در مقایسه با آبی که می آوری بسیار زیاد است و این فایده ندارد..گفت:شاید نتوانم آتش خاموش کنم اما هنگامی که خداوند پرسید:زمانی که دوستت در آتش سوخت چه کردی؟پاسخ میدهم:""""هر آن چه از من بر می آمد""""



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی


شریک

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سال‌مند وارد رستوران بزرگی شدند. آن‌ها در میان زوج‌های جوانی که در آن‌جا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
بسیاری از آنان، زوج سال‌خورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند».
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب‌زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در‌آورد و آن‌را با دقت به دو تکه‌ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب‌زمینی‌ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این بار به این فــکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب‌زمینی‌هایش. مرد جوانی از جای خود بر‌خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت: «همه چیز رو به راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم».
مردم کم‌کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی‌زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آن‌ها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم».
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید».
- چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید. منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــام»!



:: موضوعات مرتبط: داستان، ،
نويسنده : امیررضا مرعشی